وقتی زبان ما بر میزان دردی که احساس میکنیم اثر دارد!
(علم و نسبیگرایی)
افراد دو زبانهای که اسپانیولی و انگلیسی را کاملاً روان صحبت میکنند در نظر آورید. این دسته در آزمایشی شرکت میکنند. برخی در ابتدا جملاتی به اسپانیولی مینویسند و برخی به انگلیسی. بلافاصله به هر دو دسته محرک دردآور یکسانی وارد میشود و از آنها خواسته میشود که درد حس شده را با عدد مشخص کنند، اما آنها رتبهی یکسانی به درد نمیدهند. آنان که با اسپانیولی مواجه بودند درد بیشتری را نسبت به دستهی دیگر گزارش کردند!
اما اینکه درد بیشتری گزارش کردند به معنای آن است که در واقع نیز درد بیشتری حس کردند؟ برای پاسخ به این پرسش مغز افراد در هر دو دسته توسط اف.امآرآی رصد شد. پاسخ مثبت است. آنها که با اسپانیولی مواجه بودهاند، نسبت به آنها که با انگلیسی مواجه بودهاند درد بیشتری را از یک محرک واحد حس و گزارش میکنند!
این نتایج بسیار عجیب در شمارهی اخیر یک نشریهی علوم اعصاب منتشر شده است.
تفسیر داده:
دیرزمانی است که میدانیم ادراک ما از جهان متأثر از فرهنگ ما است. البته نه به این معنا که فرهنگ، ادراک را «متعین» کند؛ بلکه به این معنا که فرهنگ بر ادراک «اثر» دارد. اما هرقدر هم این تأثیر را به رسمیت بشناسیم، باز هم احتمالا کمتر کسی است که نتایج این آزمایش برایش عجیب نباشد. قاعدتاً احساس درد نباید متأثر از زبان فرد باشد. (اینکه افراد در فرهنگهایی به درد کشیدن، بیشتر عادت داشته باشند کاملا قابلفهم است؛ اما اکنون مشخص شده است که برای افراد دو زبانه، فقط نگارش چند جمله به یکی از آن دو زبان بر ادراک درد اثر دارد.)
اینکه علت امر چیست هنوز مشخص نیست. و اینکه این آزمایش در مورد سایر زبانها چه نتیجهای بدهد نیز مشخص نیست. اما اگر صرف مواجههی چنددقیقهای با یک زبان بر زیستیترین ادراکات ما از جهان، یعنی تجربهی درد، اثر داشته باشد تکلیف سایر ادراکات حسی روشن است؛ و واضح است که وقتی ادراک حسی، متأثر از زبان باشد، شناخت برآمده از تأملات و استدلالها باید وابستگی بیشتری به زبان داشته باشد. زبان فقط یکی از اجزای فرهنگ است. احتمالا وقتی جنبههای دیگر فرهنگی را بیافزایم آثار آن بیشتر هم خواهد بود.
نسبیگرایی و علم:
نسبیگرایان توصیفی بیراه نمیگویند که انسانهای فرهنگهای مختلف نظامهای ادراکی منحصر به فردی را توسعه دادهاند که دریچههای متفاوتی را نسبت به واقعیت میگشاید و در سطح هنجاری، هیچ فرهنگی نباید دعوی برتریِ شناختی نسبت به سایرین داشته باشد. از منظر معرفتشناسی تکاملی، به رسمیت شناختن نحوهی متفاوت سازگاری با جهان دریچههای بیبدیلی را به روی نوعِ بشر میگشاید: کافی است متواضعانه فرهنگ خود را برتر یا پستتر از دیگری ندانیم و هر فرهنگی را منبعی از استعارهها و تمثیلهای بیهمتا برای خلق فرضیههایی در جهت شناخت جهان بدانیم.
آیا علم نیز فقط یکی از نظامهای ادراکی بدیل است؟ خیر.
در این میان علم جایگاهی فرافرهنگی دارد. درست است که مفاهیم علمی وامدار استعارههای برآمده از فرهنگِ دانشمندیاست که در آن فرهنگ زیست میکند، و عرضهی مفاهیمِ علمی، مستقل از پسزمینههای فرهنگی ناممکن است، اما علم کلانروایتی است که در سطح نظریهپردازی این تنوع را به رسمیت شناخته، و هر دانشمندی مجاز است از استعارههای فرهنگی خود در برساختن مدلهایش بهره گیرد. اما در سطح آزمون و نقادی نظریهها دانشمندانی از فرهنگهای مختلف شرکت میکنند که سوگیریهای فرهنگی یکدیگر را تا حدی خنثی میکنند و از توان علی هستومندهای طبیعی در داوریها بهرهمیگیرد. آیا این داوریها مستقل از پیشفرضهای فرهنگیاند؟ نه کاملا؛ اما آنقدری مستقلاند که امکان پیشرفت در علم را فراهم آوردهاند.
انتشار چنین پژوهشی به خوبی گواهی است بر اینکه علم چگونه با عرضهی شواهد، به دور از تعصب، در عرصههایی بر “نسبیگرایی” صحه میگذارد، و در عرصههایی دیگر بر “جهانشمولگرایی”.
کسانی که علم را فقط یکی از روایتهای بدیل معرفی میکنند و معتقدند دوران کلانروایتها سپری شده است با سازوکار حاکم بر این کلانروایت ناآشنا هستند. دو اصل بنیادین، علم را از سایر روایتگرایها متمایز میکند. نخست آنکه علم میپذیرد که تمامی روایتهایِ ذیل آن خطاپذیرند و مشحون از پیشفرضها. اما به همینجا بسنده نمیکند. همزمان بر اصل دومی نیز تأکید میکند: از طریق «آزمایش»، راه بر اصلاح آن روایتها باز است. اینجاست که علم واجد چنان قدرتی میشود که وقتی پستمدرنهای نسبیگرا که روایتگرایی علم را همارز روایتگراییهای بدیل میدانند، ناخودآگاه با شنیدن یافتههای پژوهشهایی از این دست شادمان میگردند و چنین گزارشی را «صادق» میخوانند؛ غافل از آنکه با این کار بر دستِ بالای علم صحه گذاردهاند.